از صبح، ساعت بندچرمی را باز کردهام که گذشتِ وقت اذیتم نکند. بالاخره شاگردِ دبیرستانیِ سوپریِ رو به روی مجتمع، بهها و آلوها را گذاشت توی آسانسور ، دکمهٔ طبقه را فشار داد و بعد، موقع رفتن، زنگ را زد. همین که گوشی را برداشتم، گفت: گذاشتم آقای معتمد.
دستور ِخورش را از محدثه گرفتهام. بهها و آلوها را میآورم توی آشپزخانه. نایلون شفافِ
بهها از بارانی که نم نم میآید، خیس شده. بستهٔ آلوها را میگذارم توی کابینت تکِ کنار سینک. ساعت،
احتمالا پنجِ عصر است.
«خوب که بهها را شستی، پوستشان را مثل سیب بگیر، هستههایشان را جدا کن و شبیه
تکههای کمپوت قاچشان کن. بعد بگذارشان کنار.
آلوی بستهای بگیر.از این فلّهایها نگیریها. هفت تا آلو خیس کن. حداقل دوساعت
قبل از خورش پختن. بعد بگذارشان کنار.
لپهٔ آبپز دارید؟ اگر نداشتید، اول لپهها
را بشور و آب بگیر و یک کم تفت بده. بعد بگذار کنار.
زعفران سابیده چی، دارید؟ راستی شما دم کرده داشتید. همان دم کردهها را بریز.
گوشتِ پخته هم فکر کنم هست توی فریزر. فقط خوب با پیاز تفت بده. هود هم روشن کن که
حاجیهخانماینها اذیت نشوند، بعد گوشتها را بگذار کنار.»
.هود را روشن نمیکنم. پردهها را کشیدهام و پنجرههای سالن را تا آخر باز کردهام.
باران، آهسته مبلهای زیر پنجره را خیس میکند. پاییز میآید داخلِ خانه.
از این قبلتر، تنهایی، خیالِ شاعرانهای بود در پاییزهای بارانی، که آدم را کتابخوان
میکرد،
ولی حالا من را به پختن و چشیدن و
منتظرماندن
کشانده.
خورش را میگذارم رویِ شعله که قوام بگیرد و میآیم مینشینم روی کاناپهٔ بزرگ.