می ایستم روی پنجه و کش میآیم. کفشها را میگذارم توی قفسههای بالای جاکفشیِ قدی. بعد، چند ثانیه میایستم و از پایین وراندازشان میکنم.
دوتا مرد، ماتشان برده. لبخند میزنم و میآیم مینشینم جایی نزدیک به مرکزِ نمازخانهٔ بزرگ.
جلوی جماعت، پیرمردی بلند میشود سرفه میکند و اقامه میخواند. آرام و بیلهجه. پیرمرد اللهُ اکبر را جوری میگوید که آدمها صلوات بفرستند. من، توی سرم وعظ گرفتهاند که همین چند ثانیه از پایین نگاهکردن به کفشهایی که هر روز از بالا نگاهشان میکردی، برای شروع، خوب است.
باید از آن دوستان ِ باذوق ِ نازک نظرِِ متواضع، خیلی تشکر کنم!
باز هم قلم و وقت، الهی باد مستدام!