
بعدِ
ناهار، رشتههای ماکارونی و ریزهنانها را با دستمال جمع کردم، کشیدم لبِ میز و
ریختم توی مشت دستِ چپم، برای یاکریم های گرسنه. پاییز سرد، ظهر و عصرشان را یکی
کرده. میآیند روی بارانگیرهای تِراس یا هِرّهها و خودشان را پوش میکنند. بعد،
توی هم قایم میشوند. یادشان رفته گرسنه بودند.
می روم توی تراس. دمپایی در میآورم که صدا،
پروازشان ندهد. سرما و ته ماندهٔ بارانِ صبح ، لرز میشود و تیر می کشد توی پاهام. از
دور، چشمها را جوری بستهاند که انگار دارند چرت میزنند. از برنجهای قرمهٔ دیشب چیزی نمانده، میشینم
و یک مشت غذا برایشان می ریزم. نانها توی خیسیِ کف تراس، گیر میکنند و باد
ماکارونیها را با پرهای کوچکِ ریخته، جابهجا میکند. عقبعقب میآیم تا درِ تراس. از چرت میپرند.
پرندههای خانگی، تصمیمهای گرفتهنشدهٔ آدمهایند. آرزوهای
نرسیده. پروازهای نکردهٔ جوانی، که هِرّهنشین شدهاند از ترس یا سرما. انگار
برای همین است که همه، هوایشان را داریم. اینها قرار بود عقاب بشوند با چشمهای
جدی و بالهای کشیده. قرار بود قرقی بشوند و بره شکار کنند. نمیخواستیم چرتی بشوند
و با یک وزش پاییزی، لرز کنند و منتظر خردههای برنج باشند یا بدوند دنبال
ماکارونیهایی که باد با خودش برده تهِ تراس. قرار نبود همیناندازه بمانند و
صداهایی شبیهِ قورقور از خودشان دربیاورند.
شبیهِ شاعرها، آهی میکشم و میآیم داخل. درِ
تراس را میبندم و پرده را میکشم تا آرزوهای کز کردهام راحت، غذایشان را بخورند.