همین کتابها، یقین دارم همین کتابها یک روزی میآیند عیادتم. هر کدامشان شکلِ انسانی میشود و یک روز سراغم را میگیرد.
توی شلوغپلوغیهای آن دنیا که کسی، کسی را یادش نمیآید، حتم دارم کتابها دنبالم میگردند و به هم میگویند: راستی، فلانی کجا افتاده؟ کارش کجا لنگ است؟ پا شید برویم حالی ازش بپرسیم.
لمعهٔ شهید، احتمالا شبیهِ جوانِ چهل و چند سالهای بشود و بیاید، منطق و اصولِ مظفر میشوند دوتا برادر و میآیند پیدایم میکنند. کفایه و مکاسب هم دستِ آخر میآیند که ریشسفیدی کنند و کارم را راه بیندازند. همهٔ کتابها میآیند. حتا صمدیه.
بعد، که سرِصداها خوابید، که گردِ خاکها نشست، که آن دنیا آرام شد، مطمئنم من و کتابها، میرویم گوشهای گیر میآوریم و حرف میزنیم و میخندیم.
آن وقت، برایشان خواهم گفت که توی این دنیا چقدر برایم عزیز بودهاند، که توی حجره، تنظیم کرده بودم پایم را هیچ وقت، طرفشان دراز نکنم. که حاشیهشان شعر، خوشنویسی کردهام و اشک ریختهام.
الحمدلله که کارمان به پا در میانیِ قرآن نمیکشد. دلم روشن است قبلِ آن، با همین کتابهای درسی بخشیده میشویم.
پانوشت: این متن را قبلا، برای صفحهٔ عزیزِ طلبهتودی @talabetoday نوشته بودم. این روزها، به بهانهٔ موسمِ امتحانهای حوزه، دوست داشتم اینجا هم بگذارمش.
چقدر خوب است که آدم با کتابهای درسی اش بخشیده شود.
کوانتم و الکترومغناطیس که طبعا از امثال من فقط برائت خواهند جست...
اصلا چند نفر هستند که مثلا الکترو یا حالت جامد شفاعت شان کند؟ چند نفر توانسته اند با اینها خودشان و دیگران را زنده کنند؟ حکما خواندن های ما را که ببینند گریه میکنند.