نکند فصل عوض شد؟ بیرون برف باریده. توی کتابخانۀ چندطبقۀ هال، دارم قفسهگردی
میکنم. چقدر کاغذِ نیمهنوشته! چقدر دفترچۀ سیمی! چقدر توقف!
نمادهای
جلدرنگیِ برنامههایی که به آخر نرسیدند. که یک جایی ماندند و توی شلوغی قفسهها
گم شدند.
یکی برای نکتههای
تفسیری. یکی لغت. یکی برای زود یادداشتکردنِ عنوانهای خوبِ ژورنالیستی. یکی برای
مصرعهایی که امید داشتند به غزلشدن. یکی ایدهها. یکی لیست کتابهای تازه. یکی
برای برنامه ریزی کلاسی. یکی برای تقریر درس تجربهگراییِ جدید. یک برای کارهای
اداری روزانه.
هر فصل، یکی.
همان علاقههای ورقورقِ کوچک که شیرازهشان کرده بودم پراکنده نشوند. نیمهتمامیهای
سیمدار، که توی هر مرتبکردنِ قفسهای پیدایشان میشود و سلام میکنند. سلام
مردِ تغییرکنندۀ بهآخرنرسیده! ما را یادت هست؟