از مادر ارث گرفتهایم. درست مثلِ حساسیتِ فصلی، از خانهتکانیهای فصلی ناگزیرم. از هِی جابهجاکردن مجلهها و کتابها، از دستهکردنِ کاغذها و روزنامهباطلهها، از گردگرفتنِ کُنجها، جدا کردنِ پیراهنها از تیشرتها و اتوزدن کتها.
بعد، رفتن به پشتِبام و نایلونکشیدن روی کولرها و بستن شیرِآب و خالیکردنِ تَشتکها.
بعد، پاک کردن آشغالِ ناودانها و دودکشها. حتا از دلشورهٔ جمع نشدن زبالهها هم ناگزیرم.
مادرِ درونم، همینکه فصل عوض میشود،
میافتد به گیر دادن و کنایهزدن. که کتابهات چرا بینظمند؟ که چرا تراس بههم ریخته؟ که مگر قرار نبود این میز را ببریم بگذاریم پایین؟ که این کتابها را اگر نمیخوانی، اینجا نچین! برو بذار توی کتابخانه!
بینِ مادرِ امّاره و مادرِ لوّامه گیر کردهام.
دلم مادری میخواهد که بنشیند یک گوشهٔ سالن و فقط تخمه بشکند و آیفیلم ببیند.
که تهِتهش بلند بشود و بیاید توی آشپزخانه و شوری و شیرینی ناهارش را بچشد و اجاقْ کمکند و برگردد همانجا.
که مدام نپرسد رفتی کلاس؟ که مدام نگوید میتونستی حداقل یک زنگ بزنی. که دلش مُدام بیراه نرود.
زمستان که میشود، دلم یک مادرِ مطمئنّه میخواهد که بنشیند و برایم شال تازه ببافد و شبیهِ کارت پستالها، ساکتِ ساکت باشد.