جماهیرِ درد

مکان، بسنده نخواهد شد خیالِ فاصله پیما را...

دوازدهم

درّه کُناری

 

 

 

 

 

ایوب داد می­زد: یا قرآن...یا قرآن...یا قرآن. عبدی گفت: سهیلا، برو دمِ سرا، جیغ بزن، بلکَم نظام و زنش بیان. سهیلا پارچِ آجری برداشت و دوید سمت خانۀ نظام و ورکشید به دروازه و داد می­زد: زنِ نظام، زنِ نظام! ورخیز...جمیله مُرد...جمیله مرد. زنِ نظام از خواب پرید و سَر پَتی، دوید درِ سرا و هی جیغ می­زد: یا شاه زید، دختر حیفِشِه...یا شاه زید...

نظام، قبلِ طلوع رفته بود پاورجان پیِ تنباکو و شب قبل به زنش گفته بود کاری به صغری و مش عبدی نداشته باش! و حالا خیلی دیرکرده بود.

زن نظام، سرکنده، آمد اتاق بالایی، سرِجای جمیله وگفت: همینه می خواستی ایوب؟ همینه می­خواستی عبدی؟ صغرا، روت سیاه شد.

نعش دختر، زیر نور لاغر فانوس، توی تشک کَبَره بسته­ای افتاده بود و دور دهانش کف زرد جمع شده بود. عبدی داشت پیشانی دختر را دودۀ تنور می­مالید. صغرا گفت: زن نظام، به جد شاه زید، داره نفس می­کشه. سهیلا از اتاق پشتی، به زن نظام چِرقد داد. زن نظام گفت: مش عبدی، کنار باش، ولش کن، نه کار توئه. و خودش آمد جلو و دست انداخت بالاتنۀ بلند جمیله را شکافت و پستان­های خشک دختر را درآورد. ایوب اخم کرد و رو انداخت به دیوار. صغرا گفت: ایوب تو برو درِ آغل ، داسه وردار بیار. ایوب دوید و رفت بیرون. زن نظام، سرِ دلِ جمیله را که فشار داد، دختر به خرناس افتاد و کف زرد داد بالا. بعد صدای روباه داد. زن نظام به دختر گفت: دورت گشتم آرام بگیر. دختر زوزه می­کشید و با دست­های کیسه­پیچیده، پای زن نظام را چنگ می­زد. ایوب، جَلد، برگشت و از پایین می­گفت: یا الله، یا الله، ننه داسه بیارم بالا؟ صغرا گفت: سهیلا، ننه، داسه بگیر ازش، نذارش بیاد بالا. سهیلا رفت که داس را بگیرد. جمیله پای زن نظام را ول کرد  و هوفِ بلندی کشید و چشم­هاش برگشت. صغرا زد توی صورتش وگفت: زن نظام، روم سیا شد؟ زن نظام گفت: مش عبدی، بفرست سیدآقا بیاد دخترت تمام کرد. سهیلا شنید و دمِ درِ اتاق جیغ کشیده­ای زد و یقه بالاتنۀ بلندش را تا شکم پاره کرد و گفت: گِل به چشمام شد، دِدِۀ جَوُونم...ایوب آمد بالا، گفت: بسم الله...یا قرآن، یا قرآن، دِدِه­م چی شد، زن نظام؟ صغرا گفت: زبون بگیر سهیلا، خواهرت جون داره هنوز، دهنش تکون خورد، و رو کرد به زن نظام و گفت: بروکنار زن. و بلند شد با داس، دور تشک جنازه، دایره کشید.

                                                           

بخشی از داستان جدیدم دره کناری

۱۰ نظر
امیرحسین معتمد

یازدهم


همین کتاب‌ها، یقین دارم همین کتاب‌ها یک روزی می‌آیند عیادتم. هر کدامشان شکلِ انسانی می‌شود و یک روز سراغم را می‌گیرد.

توی شلوغ‌پلوغی‌های آن دنیا که کسی، کسی را یادش نمی‌آید، حتم دارم کتاب‌ها دنبالم می‌گردند و به هم می‌گویند: راستی، فلانی کجا افتاده؟ کارش کجا لنگ است؟ پا شید برویم حالی ازش بپرسیم.

لمعهٔ شهید، احتمالا شبیهِ جوانِ چهل و چند ساله‌ای بشود و بیاید، منطق و اصولِ مظفر می‌شوند دوتا برادر و می‌آیند پیدایم می‌کنند. کفایه و مکاسب هم دستِ آخر می‌آیند که ریش‌سفیدی کنند و کارم را راه بیندازند. همهٔ کتاب‌ها می‌آیند. حتا صمدیه.

بعد، که سرِصداها خوابید، که گردِ خاک‌ها نشست، که آن دنیا آرام شد، مطمئنم من و کتاب‌ها، می‌رویم گوشه‌ای گیر می‌آوریم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم.

آن وقت، برایشان خواهم گفت که توی این دنیا چقدر برایم عزیز بوده‌اند، که توی حجره، تنظیم کرده بودم پایم را هیچ وقت، طرفشان دراز نکنم. که حاشیه‌شان شعر، خوشنویسی کرده‌ام و اشک ریخته‌ام.

الحمدلله که کارمان به پا در میانیِ قرآن نمی‌کشد. دلم روشن است قبلِ آن، با همین کتاب‌های درسی بخشیده می‌شویم.





پانوشت: این متن را قبلا، برای صفحهٔ عزیزِ طلبه‌تودی @talabetoday  نوشته بودم. این روزها، به بهانهٔ موسمِ امتحان‌های حوزه، دوست داشتم اینجا هم بگذارمش.


۳ نظر
امیرحسین معتمد

دهم

می ایستم روی پنجه و کش می‌آیم. کفش‌ها را می‌گذارم توی قفسه‌های بالای جاکفشی‌ِ قدی. بعد، چند ثانیه می‌ایستم و از پایین وراندازشان می‌کنم.
دوتا مرد، ماتشان برده. لبخند می‌زنم و می‌آیم می‌نشینم جایی نزدیک به مرکزِ نمازخانهٔ بزرگ.
جلوی جماعت، پیرمردی بلند می‌شود سرفه می‌کند و اقامه می‌خواند. آرام و بی‌لهجه. پیرمرد اللهُ اکبر را جوری می‌گوید که آدم‌ها صلوات بفرستند. من، توی سرم وعظ گرفته‌اند که همین چند ثانیه‌ از پایین نگاه‌کردن به کفش‌هایی که هر روز از بالا نگاهشان می‌کردی، برای شروع، خوب است.
۳ نظر
امیرحسین معتمد

نُهم

توی خانه، همیشه روزه‌دارها محترم‌اند. حتا وقتی روزهٔ قضا گرفته باشیم. فرقی نمی‌کند. همه، حولُ ولا دارند به روزه‌دار خوش بگذرد. هروقت بخوابد، تلوزیون خاموش می‌شود و گوشی‌ها بی‌صدا. شام را او انتخاب می‌کند. برای کنار پنیرش، اگر مغز گردو تمام شده باشد، جور می‌کنند. نبات‌زعفران می‌خرند برای کنار آب‌جوشش.


همه انگار مهمان داریم؛ یک جور دیگری می‌شویم. به روزه‌دار راه‌به‌راه لبخند می‌زنیم. هی می‌گوییم نمی‌خواهی استراحتی کنی تا اذان؟ مادر اگر خانه باشد، موقع ناهار غذای بودار نمی‌پزد که مبادا روزه‌دار اجرش کم شود. 

توی خانه وقتی یکی روزه می گیرد، انگار همه روزه ایم. همه منتظر افطاریم. می خواهیم اول از همه بگوییم قبول باشد! همه حاجت ها را جمع می کنیم ببریم پیش همین امام زادۀ خانگی. می خواهیم اول از همه بگوییم التماس دعا!


چقدر دلمان برای ماهِ روزه تنگ شده. وقتی کسی توی خانه روزه می‌گیرد، انگار دلمان می‌خواهد دسته‌جمعی برویم دورِ سفرهٔ افطارش و نگاهش کنیم. نگاهش کنیم و بگوییم خدا خیرت بده که بعد این چند ماه، دوباره برایمان رمضانْ آوردی! بعد همه حسرت می‌خوریم که چرا سحر، با او بیدار نشدیم و سحری نخوریدم. همه،  هوای دعای سحر کرده‌ایم.


دست خودمان نیست. دلمان برای روزهای پاک، تنگ شده.





* امام صادق علیه السلام:

 الشِّتاءُ رَبِیعُ المُؤمِنِ، یَطُولُ فیهِ لَیلُهُ فَیَستَعِینُ بهِ على قِیامِهِ، و یَقصُرُ فیهِ نَهارُهُ فَیَستَعِینُ بهِ على صِیامِهِ .


زمستان، بهار مؤمن است؛ چون شب‌هایش طولانى است و براى عبادتِ نیمه‌شب از آن کمک مى‌گیرد و روزهایش کوتاه است و براى روزه گرفتن از آن مدد مى‌جوید.


#روزهٔ_زمستانی

۲ نظر
امیرحسین معتمد

هشتم

از مادر ارث گرفته‌ایم. درست مثلِ حساسیتِ فصلی، از خانه‌تکانی‌های فصلی ناگزیرم. از هِی جابه‌جاکردن مجله‌ها و کتاب‌ها، از دسته‌کردنِ کاغذها و روزنامه‌باطله‌ها، از گردگرفتنِ کُنج‌ها، جدا کردنِ پیراهن‌ها از تی‌شرتها و اتوزدن کت‌ها. بعد، رفتن به پشتِ‌بام و نایلون‌کشیدن روی کولرها و بستن شیرِآب و خالی‌کردنِ تَشتک‌ها.

بعد، پاک کردن آشغالِ‌ ناودان‌ها و دودکش‌ها. حتا از دل‌شورهٔ جمع نشدن زباله‌ها هم ناگزیرم. مادرِ درونم، همین‌که فصل عوض می‌شود، می‌افتد به گیر دادن و کنایه‌زدن. که کتاب‌هات چرا بی‌نظمند؟ که چرا تراس به‌هم ریخته؟ که مگر قرار نبود این میز را ببریم بگذاریم پایین؟ که این کتاب‌ها را اگر نمی‌خوانی، اینجا نچین! برو بذار توی کتابخانه! بینِ مادرِ امّاره و مادرِ لوّامه گیر کرده‌ام. دلم مادری می‌خواهد که بنشیند یک گوشهٔ سالن و فقط تخمه بشکند و آی‌فیلم ببیند. که تهِ‌تهش بلند بشود و بیاید توی آشپزخانه و شوری و شیرینی ناهارش را بچشد و اجاقْ کم‌کند و برگردد همانجا. که مدام نپرسد رفتی کلاس؟ که مدام نگوید می‌تونستی حداقل یک زنگ بزنی. که دلش مُدام بی‌راه نرود.

زمستان که می‌شود، دلم یک مادرِ مطمئنّه می‌خواهد‌ که بنشیند و برایم شال تازه ببافد و شبیهِ کارت پستال‌ها، ساکتِ ساکت باشد.
۳ نظر
امیرحسین معتمد

هفتم

عالی ها کجایند؟ نفسمان تنگ شد از این همه وارونگی. از نفس کشیدن میان این همه متوسط. نکند قناعت کرده ایم به همین آدم ها؟ به همین قرارهای معمولی، خانه های معمولی، خنده های معمولی، رنج های معمولی؟ کو قطارهای سریع السیر؟ کو یک شبه رسیدن؟ بیا برگردیم به سرچشمه!


*والمَثَلُ الاعلی

*ینابیع الموده

*یازده

۶ نظر
امیرحسین معتمد

ششم

کلاس‌های صبح چقدر سردند!  آمده‌ام صندلیِ آخر و پیچ خورده‌ام توی شوفاژِ تهِ کلاس تا این ابرهای غلیظ خفه‌ام نکنند. کلاس بوی دودۀ کامیون می‌دهد. توی سرم صدای ضبط را زیاد می کنم تا از استاد فقط لب‌زدنش را ببینم و لاخه‌های به هم ریختهٔ موهایش. که کلمه‌هایش نیایند توی گوشم. چقدر دیالکتیک! چقدر مبانی! چقدر رئالیسمِ انتقادی!

کی این غشای خشک‌شده، پاره بشود و از دانشگاه بزنم بیرون و جَلد بروم طرف میدان آستانه؟ کی دمِ ظهر می‌شود؟ بروم کفش‌هایم را دربیاورم و به یکی از ستون‌های مسجدِ بزرگ تکیه بدهم تا پیرمردِ قرآن‌به‌دست،آرام شبیهِ وزیدن باد، از یکی از درهای آهنی بیاید داخل. درس تفسیر نیست، درسِ وزیدن است.


از صبح، برای کلاس وضو گرفته‌ام. عطر زده‌ام، جوراب تمیز پوشیده‌ام و موشانه کرده‌ام. به کیفِ دستی و و کتاب‌ها و خودکارها و سالنامه گفته‌ام می‌رویم کلاسِ کلمه‌های اصیل. می‌رویم می‌نشینم و منتظر کلمه‌ها می‌مانیم. کلمه‌های تراش خوردۀ برّاق. وقتی همه آماده بودیم، پیرمرد آمد.



۵ نظر
امیرحسین معتمد

پنجم

از صبح، ساعت بندچرمی را باز کرده‌ام که گذشتِ وقت اذیتم نکند‌. بالاخره شاگردِ دبیرستانیِ سوپریِ رو به روی مجتمع، به‌ها و آلوها را گذاشت توی آسانسور ، دکمهٔ طبقه را فشار داد و بعد، موقع رفتن، زنگ را زد. همین که گوشی را برداشتم، گفت: گذاشتم آقای معتمد.

دستور ِخورش را از محدثه گرفته‌ام. به‌ها و آلوها را می‌آورم توی آشپزخانه. نایلون شفافِ به‌ها از بارانی که نم نم می‌آید، خیس شده. بستهٔ آلوها را می‌گذارم توی کابینت تکِ کنار سینک. ساعت، احتمالا پنجِ عصر است.
«خوب که به‌ها را شستی، پوستشان را مثل سیب بگیر، هسته‌هایشان را جدا کن و شبیه تکه‌های کمپوت قاچشان کن. بعد بگذارشان کنار
.
آلوی بسته‌ای بگیر.از این فلّه‌ای‌ها نگیری‌ها. هفت تا آلو خیس کن. حداقل دوساعت قبل از خورش پختن. بعد بگذارشان کنار
.
لپه
ٔ آب‌پز دارید؟ اگر نداشتید، اول لپه‌ها را بشور و آب بگیر و یک کم تفت بده. بعد بگذار کنار.
زعفران سابیده چی، دارید؟ راستی شما دم کرده داشتید. همان دم کرده‌ها را بریز
.
گوشتِ پخته هم فکر کنم هست توی فریزر. فقط خوب با پیاز تفت بده. هود هم روشن کن که حاجیه‌خانم‌اینها اذیت نشوند، بعد گوشت‌ها را بگذار کنار

.هود را روشن نمی‌کنم. پرده‌ها را کشیده‌ام و پنجره‌های سالن را تا آخر باز کرده‌ام. باران، آهسته مبل‌های زیر پنجره را خیس می‌کند. پاییز می‌آید داخلِ خانه
.
از این قبل‌تر، تنهایی، خیالِ شاعرانه‌ای بود در پاییزهای بارانی، که آدم را کتاب‌خوان می‌کرد،

ولی حالا من را به پختن و چشیدن و منتظرماندن
کشانده.
خورش را می‌گذارم رویِ شعله که قوام بگیرد و می‌آیم می‌نشینم روی کاناپه
ٔ بزرگ.

 

 

۱ نظر
امیرحسین معتمد

چهارم


بعدِ ناهار، رشته‌های ماکارونی و ریزه‌نان‌ها را با دستمال جمع کردم، کشیدم لبِ میز و ریختم توی مشت دستِ چپم، برای یاکریم های گرسنه. پاییز سرد، ظهر و عصرشان را یکی کرده. می‌آیند روی باران‌گیرهای تِراس یا هِرّه‌ها و خودشان را پوش می‌کنند. بعد، توی هم قایم می‌شوند. یادشان رفته گرسنه بودند.
می روم توی تراس. دمپایی در می‌آورم که صدا، پروازشان ندهد. سرما و ته ماندهٔ بارانِ صبح ، لرز می‌شود و تیر می کشد توی پاهام. از دور، چشم‌ها را جوری بسته‌اند که انگار دارند چرت می‌زنند. از برنج‌های قرمهٔ دیشب چیزی نمانده، می‌شینم و یک مشت غذا برایشان می ریزم. نان‌ها توی خیسیِ کف تراس، گیر می‌کنند و باد ماکارونی‌ها را با پرهای کوچکِ ریخته، جابه‌جا می‌کند. عقب‌عقب می‌آیم تا درِ تراس. از چرت می‌پرند.

پرنده‌های خانگی، تصمیم‌های گرفته‌نشدهٔ آدم‌هایند. آرزوهای نرسیده. پروازهای نکردهٔ جوانی، که هِرّه‌نشین شده‌اند از ترس یا سرما. انگار برای همین است که همه، هوایشان را داریم. این‌ها قرار بود عقاب بشوند با چشم‌های جدی و بال‌های کشیده. قرار بود قرقی بشوند و بره شکار کنند. نمی‌خواستیم چرتی بشوند و با یک وزش پاییزی، لرز کنند و منتظر خرده‌های برنج باشند یا بدوند دنبال ماکارونی‌هایی که باد با خودش برده تهِ تراس. قرار نبود همین‌اندازه بمانند و صداهایی شبیهِ قورقور از خودشان دربیاورند.

شبیهِ شاعرها، آهی می‌کشم و می‌آیم داخل. درِ تراس را می‌بندم و پرده را می‌کشم تا آرزوهای کز کرده‌ام راحت، غذایشان را بخورند.

۲ نظر
امیرحسین معتمد

سوم


نکند فصل عوض شد؟ بیرون برف باریده. توی کتابخانۀ چندطبقۀ هال، دارم قفسه‌گردی می‌کنم. چقدر کاغذِ نیمه‌‌نوشته! چقدر دفترچۀ سیمی! چقدر توقف!

نمادهای جلدرنگیِ برنامه‌هایی که به آخر نرسیدند. که یک جایی ماندند و توی شلوغی قفسه‌ها گم شدند.

یکی برای نکته‌های تفسیری. یکی لغت. یکی برای زود یادداشت‌کردنِ عنوان‌های خوبِ ژورنالیستی. یکی برای مصرع‌هایی که امید داشتند به غزل‌شدن. یکی ایده‌ها. یکی لیست کتاب‌های تازه. یکی برای برنامه ریزی کلاسی. یکی برای تقریر درس تجربه‌گراییِ جدید. یک برای کارهای اداری روزانه.

هر فصل، یکی. همان علاقه‌های ورق‌ورقِ کوچک که شیرازه‌شان کرده بودم پراکنده نشوند. نیمه‌تمامی‌های سیم‌دار، که توی هر مرتب‌کردن‌ِ قفسه‌‌ای پیدایشان می‌شود و سلام می‌کنند. سلام مردِ تغییرکنندۀ به‌آخر‌نرسیده! ما را یادت هست؟


۰ نظر
امیرحسین معتمد

دوم



بعضی چیزها، توی اسباب‌کشی‌ها یا توی خانه‌تکانی‌ها و قفسه‌مرتب‌کردن‌های ماهانه، گم می‌شوند.

کوچکند، ولی گم شدن‌شان به حسرتت می‌اندازد. که هِی از همه بپرسی چی‌شد، پیدا نشد؟ و هرکی به جایی اشاره کند و بگوید: هم‌الان جلو چشمم بودها. پیدا میشه حالا تو هم!

کوچکند و تجدیدپذیر، ولی نبودشان لذتِ زندگی‌ات را کم می‌کند. بدون آنها، جایی از روزمره‌ات حیف می‌شود. حیف!


حالا، بعدِ مدت‌ها، چی دلچسب‌تر از پیدا شدنشان؟

بروی این لذتِ اصیل را با کی در میان بگذاری؟

ها؟

 

یا_من_یُطلـَبُ_عندَهُ_کلُّ_مفقود

بذکرک_عاش_قلبی

پیدا_نمی_شدی_تو_شاید_که_مرده_بودم

چیزهای_کوچک

۰ نظر
امیرحسین معتمد

اوّل


بسم الله الرحمن الرحیم

زیرِ سایۀ نامِ مهربانت آغاز کردیم.

                       دستت بالای همۀ دست­ هاست، دل و قلمِمان، دست خودت امانت باشد!


                                                                                                            تا تهِ مسیر، تا مقصد...

۱ نظر
امیرحسین معتمد