جماهیرِ درد

مکان، بسنده نخواهد شد خیالِ فاصله پیما را...

۴ مطلب با موضوع «روایت های داستانی» ثبت شده است

پنجم

از صبح، ساعت بندچرمی را باز کرده‌ام که گذشتِ وقت اذیتم نکند‌. بالاخره شاگردِ دبیرستانیِ سوپریِ رو به روی مجتمع، به‌ها و آلوها را گذاشت توی آسانسور ، دکمهٔ طبقه را فشار داد و بعد، موقع رفتن، زنگ را زد. همین که گوشی را برداشتم، گفت: گذاشتم آقای معتمد.

دستور ِخورش را از محدثه گرفته‌ام. به‌ها و آلوها را می‌آورم توی آشپزخانه. نایلون شفافِ به‌ها از بارانی که نم نم می‌آید، خیس شده. بستهٔ آلوها را می‌گذارم توی کابینت تکِ کنار سینک. ساعت، احتمالا پنجِ عصر است.
«خوب که به‌ها را شستی، پوستشان را مثل سیب بگیر، هسته‌هایشان را جدا کن و شبیه تکه‌های کمپوت قاچشان کن. بعد بگذارشان کنار
.
آلوی بسته‌ای بگیر.از این فلّه‌ای‌ها نگیری‌ها. هفت تا آلو خیس کن. حداقل دوساعت قبل از خورش پختن. بعد بگذارشان کنار
.
لپه
ٔ آب‌پز دارید؟ اگر نداشتید، اول لپه‌ها را بشور و آب بگیر و یک کم تفت بده. بعد بگذار کنار.
زعفران سابیده چی، دارید؟ راستی شما دم کرده داشتید. همان دم کرده‌ها را بریز
.
گوشتِ پخته هم فکر کنم هست توی فریزر. فقط خوب با پیاز تفت بده. هود هم روشن کن که حاجیه‌خانم‌اینها اذیت نشوند، بعد گوشت‌ها را بگذار کنار

.هود را روشن نمی‌کنم. پرده‌ها را کشیده‌ام و پنجره‌های سالن را تا آخر باز کرده‌ام. باران، آهسته مبل‌های زیر پنجره را خیس می‌کند. پاییز می‌آید داخلِ خانه
.
از این قبل‌تر، تنهایی، خیالِ شاعرانه‌ای بود در پاییزهای بارانی، که آدم را کتاب‌خوان می‌کرد،

ولی حالا من را به پختن و چشیدن و منتظرماندن
کشانده.
خورش را می‌گذارم رویِ شعله که قوام بگیرد و می‌آیم می‌نشینم روی کاناپه
ٔ بزرگ.

 

 

۱ نظر
امیرحسین معتمد

چهارم


بعدِ ناهار، رشته‌های ماکارونی و ریزه‌نان‌ها را با دستمال جمع کردم، کشیدم لبِ میز و ریختم توی مشت دستِ چپم، برای یاکریم های گرسنه. پاییز سرد، ظهر و عصرشان را یکی کرده. می‌آیند روی باران‌گیرهای تِراس یا هِرّه‌ها و خودشان را پوش می‌کنند. بعد، توی هم قایم می‌شوند. یادشان رفته گرسنه بودند.
می روم توی تراس. دمپایی در می‌آورم که صدا، پروازشان ندهد. سرما و ته ماندهٔ بارانِ صبح ، لرز می‌شود و تیر می کشد توی پاهام. از دور، چشم‌ها را جوری بسته‌اند که انگار دارند چرت می‌زنند. از برنج‌های قرمهٔ دیشب چیزی نمانده، می‌شینم و یک مشت غذا برایشان می ریزم. نان‌ها توی خیسیِ کف تراس، گیر می‌کنند و باد ماکارونی‌ها را با پرهای کوچکِ ریخته، جابه‌جا می‌کند. عقب‌عقب می‌آیم تا درِ تراس. از چرت می‌پرند.

پرنده‌های خانگی، تصمیم‌های گرفته‌نشدهٔ آدم‌هایند. آرزوهای نرسیده. پروازهای نکردهٔ جوانی، که هِرّه‌نشین شده‌اند از ترس یا سرما. انگار برای همین است که همه، هوایشان را داریم. این‌ها قرار بود عقاب بشوند با چشم‌های جدی و بال‌های کشیده. قرار بود قرقی بشوند و بره شکار کنند. نمی‌خواستیم چرتی بشوند و با یک وزش پاییزی، لرز کنند و منتظر خرده‌های برنج باشند یا بدوند دنبال ماکارونی‌هایی که باد با خودش برده تهِ تراس. قرار نبود همین‌اندازه بمانند و صداهایی شبیهِ قورقور از خودشان دربیاورند.

شبیهِ شاعرها، آهی می‌کشم و می‌آیم داخل. درِ تراس را می‌بندم و پرده را می‌کشم تا آرزوهای کز کرده‌ام راحت، غذایشان را بخورند.

۲ نظر
امیرحسین معتمد

سوم


نکند فصل عوض شد؟ بیرون برف باریده. توی کتابخانۀ چندطبقۀ هال، دارم قفسه‌گردی می‌کنم. چقدر کاغذِ نیمه‌‌نوشته! چقدر دفترچۀ سیمی! چقدر توقف!

نمادهای جلدرنگیِ برنامه‌هایی که به آخر نرسیدند. که یک جایی ماندند و توی شلوغی قفسه‌ها گم شدند.

یکی برای نکته‌های تفسیری. یکی لغت. یکی برای زود یادداشت‌کردنِ عنوان‌های خوبِ ژورنالیستی. یکی برای مصرع‌هایی که امید داشتند به غزل‌شدن. یکی ایده‌ها. یکی لیست کتاب‌های تازه. یکی برای برنامه ریزی کلاسی. یکی برای تقریر درس تجربه‌گراییِ جدید. یک برای کارهای اداری روزانه.

هر فصل، یکی. همان علاقه‌های ورق‌ورقِ کوچک که شیرازه‌شان کرده بودم پراکنده نشوند. نیمه‌تمامی‌های سیم‌دار، که توی هر مرتب‌کردن‌ِ قفسه‌‌ای پیدایشان می‌شود و سلام می‌کنند. سلام مردِ تغییرکنندۀ به‌آخر‌نرسیده! ما را یادت هست؟


۰ نظر
امیرحسین معتمد

دوم



بعضی چیزها، توی اسباب‌کشی‌ها یا توی خانه‌تکانی‌ها و قفسه‌مرتب‌کردن‌های ماهانه، گم می‌شوند.

کوچکند، ولی گم شدن‌شان به حسرتت می‌اندازد. که هِی از همه بپرسی چی‌شد، پیدا نشد؟ و هرکی به جایی اشاره کند و بگوید: هم‌الان جلو چشمم بودها. پیدا میشه حالا تو هم!

کوچکند و تجدیدپذیر، ولی نبودشان لذتِ زندگی‌ات را کم می‌کند. بدون آنها، جایی از روزمره‌ات حیف می‌شود. حیف!


حالا، بعدِ مدت‌ها، چی دلچسب‌تر از پیدا شدنشان؟

بروی این لذتِ اصیل را با کی در میان بگذاری؟

ها؟

 

یا_من_یُطلـَبُ_عندَهُ_کلُّ_مفقود

بذکرک_عاش_قلبی

پیدا_نمی_شدی_تو_شاید_که_مرده_بودم

چیزهای_کوچک

۰ نظر
امیرحسین معتمد