درّه کُناری
ایوب داد میزد: یا قرآن...یا قرآن...یا قرآن. عبدی گفت: سهیلا، برو دمِ سرا، جیغ بزن، بلکَم نظام و زنش بیان. سهیلا پارچِ آجری برداشت و دوید سمت خانۀ نظام و ورکشید به دروازه و داد میزد: زنِ نظام، زنِ نظام! ورخیز...جمیله مُرد...جمیله مرد. زنِ نظام از خواب پرید و سَر پَتی، دوید درِ سرا و هی جیغ میزد: یا شاه زید، دختر حیفِشِه...یا شاه زید...
نظام، قبلِ طلوع رفته بود پاورجان پیِ تنباکو و شب قبل به زنش گفته بود کاری به صغری و مش عبدی نداشته باش! و حالا خیلی دیرکرده بود.
زن نظام، سرکنده، آمد اتاق بالایی، سرِجای جمیله وگفت: همینه می خواستی ایوب؟ همینه میخواستی عبدی؟ صغرا، روت سیاه شد.
نعش دختر، زیر نور لاغر فانوس، توی تشک کَبَره بستهای افتاده بود و دور دهانش کف زرد جمع شده بود. عبدی داشت پیشانی دختر را دودۀ تنور میمالید. صغرا گفت: زن نظام، به جد شاه زید، داره نفس میکشه. سهیلا از اتاق پشتی، به زن نظام چِرقد داد. زن نظام گفت: مش عبدی، کنار باش، ولش کن، نه کار توئه. و خودش آمد جلو و دست انداخت بالاتنۀ بلند جمیله را شکافت و پستانهای خشک دختر را درآورد. ایوب اخم کرد و رو انداخت به دیوار. صغرا گفت: ایوب تو برو درِ آغل ، داسه وردار بیار. ایوب دوید و رفت بیرون. زن نظام، سرِ دلِ جمیله را که فشار داد، دختر به خرناس افتاد و کف زرد داد بالا. بعد صدای روباه داد. زن نظام به دختر گفت: دورت گشتم آرام بگیر. دختر زوزه میکشید و با دستهای کیسهپیچیده، پای زن نظام را چنگ میزد. ایوب، جَلد، برگشت و از پایین میگفت: یا الله، یا الله، ننه داسه بیارم بالا؟ صغرا گفت: سهیلا، ننه، داسه بگیر ازش، نذارش بیاد بالا. سهیلا رفت که داس را بگیرد. جمیله پای زن نظام را ول کرد و هوفِ بلندی کشید و چشمهاش برگشت. صغرا زد توی صورتش وگفت: زن نظام، روم سیا شد؟ زن نظام گفت: مش عبدی، بفرست سیدآقا بیاد دخترت تمام کرد. سهیلا شنید و دمِ درِ اتاق جیغ کشیدهای زد و یقه بالاتنۀ بلندش را تا شکم پاره کرد و گفت: گِل به چشمام شد، دِدِۀ جَوُونم...ایوب آمد بالا، گفت: بسم الله...یا قرآن، یا قرآن، دِدِهم چی شد، زن نظام؟ صغرا گفت: زبون بگیر سهیلا، خواهرت جون داره هنوز، دهنش تکون خورد، و رو کرد به زن نظام و گفت: بروکنار زن. و بلند شد با داس، دور تشک جنازه، دایره کشید.
▪ ▪ ▪
بخشی از داستان جدیدم دره کناری